روزی شیخ بدون مریدان می خواست از میدان راه آهن به میدان آزادی برود به ناچار یک تاکسی را به در بست بگرفت .ودر صندلی عقب تاکسی بنشست . ودر طول مسیر با شوفر تاکسی هیچ صحبتی نکرد در نزدیکی میدان آزادی طبق عادت کرایه را در دست گرفت و بر سر شانه راننده تاکسی زد.
راننده هول شد وسرعت ماشین را زیاد کرد وبه جدول کنار خیابان زد.
شیخ از راننده همی پرسیداین چه کاری بود کردی ؟
راننده بدو گفت:آخه تا دیروز راننده نعشکش بهشت زهرا بودم !
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3