کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
همه ی عمر میشود از همه چیز فرار کرد ! از اوضاع بد ، از آدمها و حرفهایشان ، از قضاوت ها و زخم زبان ها ، حتی از خود ... آدمی میتواند از همه چیز فرار کند الّا یک چیز ! " تنهایی ... " همان چیزی که آخر شب ها بختک میشود و راه گلو را می بندد و تمامِ نیمه تمام های عمرمان را به رخمان می کشد ... تنهایی ، تنها چیزیست که نمیشود از آن فرار کرد ... آخر یک جا آدم را گیر می آورد ... آن وقت احساس میکنی تهِ دنیاست و تو در حال تمام شدنی ...
:: موضوعات مرتبط:
احساس نامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 393