کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
کلاغی روی دیوار دور گنبد طلا، جای دوری نشسته بود تو دلش حسرت می خورد، دلش می خواست مثل کبوترا باشه، جاش روی گنبد طلا باشه دور حرم طواف کنه، نه اینکه از دور نگاه کنه تو همین فکرها که بود ،یه کبوتر سفید، از روی سقاخونه، پر کشید به آسمون دور گنبد چرخی زد و دعایی خوند، یهویی کلاغو دید، اشک روی گونه هاشو دید، حسرت تو چشاشو دید، پر کشید به سمت اون چرخی زد دور سرش کبوتر سفید ما گفت به اون کلاغ سیاه: ای کلاغ رو سیاه خودتو بسپار به امام رضا ع اونوقت تو هم میشی جزیی از گنبد طلا منم روزی کلاغ بودم روسیاه رو سیاه بودم دوست داشتم مثل کبوترا برم از نزدیک دیدار آقا ع طواف کنم دور گنبد طلا حالا شدم یکی از همون کبوترا تو هم خودتو بسپار به امام رضا ع
:: موضوعات مرتبط:
مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 370